چه غم از خشکسالی؟
وقتی که من می آفرینم
چشمه ای آبی رنگ در درونم
چه غم از زمستان؟
وقتی که من می آفرینم در میان قلبم
کوره ای از آتش سرخ...
(پاز)
گاهی وقتها توی زندگی وقتی بر میگردی و به راهی که اومدی نگاه میکنی میبینی چقدر بیراهه رفتی و برگشتی تا رسیدی به این جا
بعد فکر میکنی کاش اینهمه بیراهه نرفته بودم زودتر میرسیدم
ولی درست که فکر میکنم میبینم جاده جاده است حالا چه طولشو بری چه بیراهه بری
مهم اینه که راه بری
راه بری و چیزهایی رو توی مسیر درک کنی و ببینی و حس کنی
راه بری و ساکن نباشی
من در رنجم اما آسوده بخواب که آسوده شدی. در خودت فرو رفتی.
هیچ کجا را نمیتوانم جستجو کنم... دستت را گرفتم اما رفته بودی.
من کجا میگشتم؟ در دنیا؛ در چشمها؛ در دستها؛ بر لبها و فقط یادت را می یافتم.
عینکی دارم... آنسوی آن خالیست... پیشتر ها دو چشم درشت شده؛ مهربان؛ خسته و درمانده از ورای آن به من نگاه میکرد و میگفت: بابا بیا این آینه رو بگیر بگذار روی میز!
من عاشق بازگشتم...
عاشق ریش تراش قراضه ای که صورتت را درست نمیزد
عاشق نخهای پوسیده و سوزنهای ضخیم جعبه خیاطی ات
عاشق چاقوی قدیمی چرک مرده ای که دوستش داشتی
عاشق رادیوی فکسنی که به زحمت موسیقی پر پارازیتی را پخش میکرد
عاشق دستهایت که به آهنگهای ویگن بشکن میزد
عاشق محبت و تلاشت
عاشق رنجت
نمیتوانم تو را در فضای تازه ببینم... من میدانم نمرده ای، میدانم، خوابی مثل همیشه بیدار میشوی با هم کنار پله های باغچه مینشینیم و در حالی که چائی حاضر میشود به چوبدستی ات تکیه میدهی، چیزی میخواهی؛ دعائی میکنی و اگر زنده بودم اگر زنده بودم میگویی تا صدای من در بیاید که (این حرفها چیست) آنوقت که مطوئن میشوی مرگت برای من باور نکردنی است خیالت راحت میشود کمر راست میکنی و فاتحانه و غرور آمیز دعایم میکنی
محتاج این دعایم
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای کی پرسید :
-اگر کوسه ماهی ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند
آقای کی گفت:
-البته اگر کوسه ماهی ها آدم بودند توی دریا برای ماهی های کوچولو جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی را توی آنها میگذاشتند
مواظب بودند که پر از آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
مثلا وقتی یک ماهی کوچولو باله اش را زخمی میکرد بهش میرسیدند تا زود و بی هنگام نمیرد
برای آن که هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد گاه گاه مهمانی های بزرگ آبی بر پا میکردند چون که گوشت ماهی شاد از ماهی پکر لذیذ تر است
در آن جعبه های بزرگ برای ماهی ها مدرسه هم میساختند
در آن مدرسه ها به ماهی کوچولو ها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهن کوسه ماهی شنا کنند.
ماهی کوچولو ها میبایست جغرافیا هم یاد بگیرند تا بتوانند کوسه ماهی هایی را که این ور و آن ور لم دادند پیدا کنند.
گیرم اگر کوسه ماهی ها آدم بودند درس اصلی ماهی های کوچولو اخلاق بود.
به آنها میقبولاندند که زیبا ترین و با شکوه ترین کارها برای یک ماهی کوچولو این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه ماهی کند.
به ماهی کوچولو ها یاد میدادند که چه طور به کوسه ماهی ها معتقد باشند.
و از آن مهمتر چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده ئی که فقط از راه اطاعت به دست می آید.
ماهی کوچولو ها میبایست از همه اندیشه های مادی و از تمایلات مارکسیستی پرهیز کنند و اگر یکیشان دچار چنین گرایش هائی بشود دیگران وظیفه شان حکم میکند که کوسه ها را خبر کنند.
اگر کوسه ماهی ها آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه ماهی ها تصاویر زیبای رنگارنگ میکشیدند دهان و گلوی کوسه ها را به شکل زمین بازی و تماشاخانه در می آوردند ته دریا نمایشنامه هائی روی صحنه میآوردند که در آنها ماهی کوچولوی قهرمان شاد و شنگول به دهان و حلقوم کوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش آهنگ های مسحور کننده ئی مینواختند که بی اختیار ماهی کوچولوها را به طرف دهان کوسه ها میکشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهی ها میآموخت که زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.
اگر کوسه ماهی ها آدم بودند ماهی کوچولو ها دیگر برابر نبودند:
گروهی عالی مقام و صاحب منصب بر دیگران فرمان میراندند ماهی ئی که بفهمی نفهمی بزرگتر از بقیه بودند اجازه داشتند کوچکتر ها را میل کنند و این خودش به نفع کوسه ها بود چون از این راه برای خود آنها لقمه های بزرگ تری آماده میشد.
از این مهمتر ماهی هائی که معلم بودند یا رئیس یا مهندس یا قوطی ساز مدام به ماهی های دیگر امرو نهی میکردند و آنها میگفتند چشم.
مطلب را درز بگیرم اگر کوسه ماهی ها آدم بودند زیر دریا هم تمدن وجود داشت.
(برتولد برشت)
حسی است گمشده آن زمان که بازش یابی کاغذی مچاله در برابرت بیش نیست.
اما اینگونه نبوده
روز بود آسمانی بود نیلگون خورشید آینه ها آبی ها پروانه ها شبنم ها ماهی ها و دروازه دروازه دروازه قلعه قلعه ای دهشتناک
شب رسید
نیلی ها را در ربود خورشید به زمین فرو رفت آیینه ها شکست آبی ها بی رنگ شد پروانه ها بر کاکتوسها نشستند شبنمها بخار شد و ماهی ها !!!!.... از دیوار جدا شدند از تمامی فضای اتاقم جمع شدند و بر کاغذ نشستند و طلسم دروازه را با فریاد پایان در قلعه افکندم
اما قلعه!.....
نه دهشتناک بود و نه محکم.....
نازک دل و زیبا بود......
سنگینی آن را تاب نیاورد به خود لرزید و فرو ریخت
و من بر آوار قلعه زیر بارش شکوفه ها گریستم
خیلی بده که اولین نوشته ام با یاس باشه اما با خودم قرار گذاشتم که هر چی توی دلم بود بنویسم حالا داشتم فکر میکردم زندگی ساده تر و حقیر تر از اون چیزیه که بچه که بودم اندیشیده بودم
خیلی بی قانون و خیلی بی رحم
باید با هر لحظه هراس توی این بلبشو پیش رفت و اونچه که باقی میمونه هزار توی پر از تنهاییه
جز نقد جان و اندکی عشق
اگر انسانی روحی ضربه پذیر و ناتوان داشته باشه سر انجام در بیرحمی این جهان له میشه