-
امروز
سهشنبه 4 تیر 1387 06:01
پرتاب کن سنگ امروز را فراموش کن بخواب! اگر نور باشد تو آن را فردا پیدا خواهی کرد سحرگاهان در هیات آفتاب (پاز)
-
دومین خالق
یکشنبه 26 خرداد 1387 08:08
چه غم از خشکسالی؟ وقتی که من می آفرینم چشمه ای آبی رنگ در درونم چه غم از زمستان؟ وقتی که من می آفرینم در میان قلبم کوره ای از آتش سرخ... (پاز)
-
ره رو
شنبه 25 خرداد 1387 03:09
گاهی وقتها توی زندگی وقتی بر میگردی و به راهی که اومدی نگاه میکنی میبینی چقدر بیراهه رفتی و برگشتی تا رسیدی به این جا بعد فکر میکنی کاش اینهمه بیراهه نرفته بودم زودتر میرسیدم ولی درست که فکر میکنم میبینم جاده جاده است حالا چه طولشو بری چه بیراهه بری مهم اینه که راه بری راه بری و چیزهایی رو توی مسیر درک کنی و ببینی و...
-
نظاره گر
پنجشنبه 23 خرداد 1387 01:47
همه در جنگ و جدالند تو آنجایی در بالا آرام و صلح جوی (پاز)
-
پدر بزرگ
چهارشنبه 22 خرداد 1387 02:44
من در رنجم اما آسوده بخواب که آسوده شدی. در خودت فرو رفتی. هیچ کجا را نمیتوانم جستجو کنم... دستت را گرفتم اما رفته بودی. من کجا میگشتم؟ در دنیا؛ در چشمها؛ در دستها؛ بر لبها و فقط یادت را می یافتم. عینکی دارم... آنسوی آن خالیست... پیشتر ها دو چشم درشت شده؛ مهربان؛ خسته و درمانده از ورای آن به من نگاه میکرد و میگفت:...
-
قلب فقیر
سهشنبه 21 خرداد 1387 01:09
دستی نیرومند میتوانست او را نگاه دارد افسوس قلبی فقیر تنهایش گذاشت. (پاز)
-
اگر کوسه ها آدم بودند...
یکشنبه 19 خرداد 1387 07:03
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای کی پرسید : -اگر کوسه ماهی ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند آقای کی گفت: -البته اگر کوسه ماهی ها آدم بودند توی دریا برای ماهی های کوچولو جعبه های محکمی میساختند همه جور خوراکی را توی آنها میگذاشتند مواظب بودند که پر از آب باشد هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند مثلا...
-
قلعه من
شنبه 18 خرداد 1387 04:50
حسی است گمشده آن زمان که بازش یابی کاغذی مچاله در برابرت بیش نیست. اما اینگونه نبوده روز بود آسمانی بود نیلگون خورشید آینه ها آبی ها پروانه ها شبنم ها ماهی ها و دروازه دروازه دروازه قلعه قلعه ای دهشتناک شب رسید نیلی ها را در ربود خورشید به زمین فرو رفت آیینه ها شکست آبی ها بی رنگ شد پروانه ها بر کاکتوسها نشستند شبنمها...
-
مایوسانه
جمعه 17 خرداد 1387 04:31
خیلی بده که اولین نوشته ام با یاس باشه اما با خودم قرار گذاشتم که هر چی توی دلم بود بنویسم حالا داشتم فکر میکردم زندگی ساده تر و حقیر تر از اون چیزیه که بچه که بودم اندیشیده بودم خیلی بی قانون و خیلی بی رحم باید با هر لحظه هراس توی این بلبشو پیش رفت و اونچه که باقی میمونه هزار توی پر از تنهاییه جز نقد جان و اندکی عشق...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 خرداد 1387 02:51
مگه مغز کوچیک من چقدر جا داره میخوام همشو بریزم بیرون قدمتون گلبارون خوشحال میشم پرچونگی های منو بخونید