حسی است گمشده آن زمان که بازش یابی کاغذی مچاله در برابرت بیش نیست.
اما اینگونه نبوده
روز بود آسمانی بود نیلگون خورشید آینه ها آبی ها پروانه ها شبنم ها ماهی ها و دروازه دروازه دروازه قلعه قلعه ای دهشتناک
شب رسید
نیلی ها را در ربود خورشید به زمین فرو رفت آیینه ها شکست آبی ها بی رنگ شد پروانه ها بر کاکتوسها نشستند شبنمها بخار شد و ماهی ها !!!!.... از دیوار جدا شدند از تمامی فضای اتاقم جمع شدند و بر کاغذ نشستند و طلسم دروازه را با فریاد پایان در قلعه افکندم
اما قلعه!.....
نه دهشتناک بود و نه محکم.....
نازک دل و زیبا بود......
سنگینی آن را تاب نیاورد به خود لرزید و فرو ریخت
و من بر آوار قلعه زیر بارش شکوفه ها گریستم