مارمولک ساده

پرچونگی های من

مارمولک ساده

پرچونگی های من

پدر بزرگ

من در رنجم اما آسوده بخواب که آسوده شدی. در خودت فرو رفتی.

هیچ کجا را نمیتوانم جستجو کنم... دستت را گرفتم اما رفته بودی.

من کجا میگشتم؟ در دنیا؛ در چشمها؛ در دستها؛ بر لبها و فقط یادت را می یافتم.

عینکی دارم... آنسوی آن خالیست... پیشتر ها دو چشم درشت شده؛ مهربان؛ خسته و درمانده از ورای آن به من نگاه میکرد و میگفت: بابا بیا این آینه رو بگیر بگذار روی میز!

من عاشق بازگشتم...

عاشق ریش تراش قراضه ای که صورتت را درست نمیزد

عاشق نخهای پوسیده و سوزنهای ضخیم جعبه خیاطی ات

عاشق چاقوی قدیمی چرک مرده ای که دوستش داشتی

عاشق رادیوی فکسنی که به زحمت موسیقی پر پارازیتی را پخش میکرد

عاشق دستهایت که به آهنگهای ویگن بشکن میزد

عاشق محبت و تلاشت

عاشق رنجت

نمیتوانم تو را در فضای تازه ببینم... من میدانم نمرده ای، میدانم، خوابی مثل همیشه بیدار میشوی با هم کنار پله های باغچه مینشینیم و در حالی که چائی حاضر میشود به چوبدستی ات تکیه میدهی، چیزی میخواهی؛ دعائی میکنی و اگر زنده بودم اگر زنده بودم میگویی تا صدای من در بیاید که (این حرفها چیست) آنوقت که مطوئن میشوی مرگت برای من باور نکردنی است خیالت راحت میشود کمر راست میکنی و فاتحانه و غرور آمیز دعایم میکنی

محتاج این دعایم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد